سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فانوس

صفحه خانگی پارسی یار درباره

چرخ

یا حق

شاید قسمتی از یک داستان...

بدش می آمد که در موردش صحبت بکنند. کناره می گرفت و دوست داشت جایی باشد که هیچکس نباشد. همه دوست داشتند که با او صحبت کنند و با او ارتباط برقرار کنند چون او حرف ها ی همه را گوش می کرد. اگر کسی می خواست باهاش حرف بزند دریغ نمی کرد. اسمش رضا بود. تقریبا تمام زندگی اش را همینطور سپری می کرد. همه فکر می کردند که او آدم راحتیه و درد دل هاشون را به او می گفتند ولی فقط خودش و خودش می دونست که چی توی دلش می گذرد. به خاطر همین که کسی از درونش خبر دار نشود با کسی درد دل نمی کرد. اهل سفر بود و یکجا بودن را دوست نداشت، می گشت و به شهرهای مختلف سفر می کرد .روستاها را از نزدیک می دید و با آدم های مختلف آشنا می شد. بااینکه کم حرف بود اما دوست های زیادی داشت . اغلب آدم ها یکی را می خواهند که به حرفهاشون گوش بدهد حالا خیلی مهم نیست اگر اون حرف نزند . برای کسی که درد دل میکند وقت بیشتری وجود دارد.

باهم بیرون می رفتند ،می گشتند، سفر می کردند و ... حرف هم می زدند. رفیق هایی که داشت همه جور آدمی بودند. یکبار که رفته بودند شمال جا نداشتند شب بمانند در به در دنبال یک سقف می گشتند که شب را صبح کنند .در همین حین که دنبال خانه میگشتند یک ماشین با سرعت طرفشون میاد  تا بخواهد ترمز بگیرد و کامل بایستد که می زند به رضا. فکر کنم خیلی دردش گرفت اما چون نمی خواست بقیه بفهمند زیاد چیزی نمی گفت. همین که رانند ه را دید بهش لبخند زد. جوان بدبخت که از ترس خودش را گم کرده بود چهره مهربان رضا حکم آب روی آتتیش دلش را داشت. سریع پیاده شد هنوز چیزی ننگفته بود که آرش و حمیدپریدند بهش که چه وضع رانندگیِ ... نزدیک بود همه مارو بکشی...!

بنده خدا هول کرده بود اما رضا سریع گفت نه چیزی نشده فقط یه ضربه کوچیک بود. هر وقت به چهره جوان نگاه می کرد چیز تازه ای کشف می کرد. احساس کرده بود که توی دلش غوغا است . چشم هاش می گفت که داغونِ . ازش می پرسد اسمت چیه جوون؟

-        علی حاجاقا، اسمم علیِ خیلی معذرت می خوام.حواسم نبود ...

-        ولش کن علی آقا . بگو ببینم تو فکر چی بودی که ما را ندیدی؟ ظاهرا خیلی عجله داری . در ضمن حاج آقا هم باباتِ...

همه لبخند می زنند و با عذر خواهی علی از بچه ها قضیه فیصله پیدا می کند. دوباره یادشان افتاد که داشتند دنبال جا می گشتند و از فرصت استفاده می کنند و از علی می پرسند جایی سراغ ندار ی ما امشب بی سر پناه نمانیم؟

علی که فهمیده بود با آدم های با مرامی برخورد کرده میگوید چرا اتفاقا داشتم می رفتم ویلا . هیچکسی هم نیست ،میان؟

-        نمی خواهیم مزاحمت باشیم . تو برو حالتو ببر . نمی خواهیم برای اتفاقی که افتاده تو دردسر بندازیمت.

-        نه ! خیلی هم خوشحال می شم . من که تنهام شما هم بیاید باهم خوش می گذرونیم.

دیری نمی گذرد که خودشون را توی ویلای علی می بینند. نمی دانم شاید ویلا مال علی نبود ولی به هرحال کلید ویلا دست علی بود و خودش می گفت مال خودمونه. طبق قاعده ید هم که حساب کنی مشکلی پیدا نمی کرد. اما عجب ویلای ترو تمیزی بود. مبل های راحتی که دور یک میز توی اتاق مجلسی چیده شده بودند. آشپز خانه اوپن که سرویس مجهزی داشت. و مهم تر از همه یخچال که پر از خوردنی های جور واجور بود . همه تو فکر این بودن که با گرسنگی چی کار کنند که علی در یخچال را باز می کند و می گه آقایون هرچه می خواهید ! بقرمائید!

ویلای قشنگی بود . تابلوهای قشنگی هم روی دیوار نصب شده بود .یک دختر با لباس سنتی که یک کوزه آب روی دوشش بود و داشت راه می رفت . یاد لیلی می افتم وقتی این تابلو را می بینم و همیشه می گم مجنون این لیلی کجاست؟ تابلو لبخند ژگون هم بود تابلویی که دوست داشتم بهش فکر کنم ولی هیچ وقت نتوانستم به خوبی بهش فکر کنم. شاید این تابلو با تابلوی لیلی همخوانی نداشت ولی دو نوع اثر هنری را توی یک فضای کوچک جمع کرده بود.

راستی یادم رفت بگم هنگامی که علی در یخچال را باز کرده بود یک چیز عجیب بچه ها را توی فکر هم برده بود.بطری نوشیدنی هایی که مشکوک به نظر می رسیدند. می خواستند بپرسند ولی خجالت می کشیدند ،اما رضا پرسید: بببینم علی! اهل حال هم که هستی؟! آبشنگولی هم داری که؟ یهو میگفتین داف اسمی هم جور میکردیم!

-نه بابا زیاد اهلش نیستم وقتی نمی خوام فکر کنم چیز خوبیه.

دور هم جمع شدند و یک شام حاضر ی درست کردند و فاتحه گرسنگی را خواندند. بعد از شام بچه ها می پرند جلوی تلویزیون تا که سریالهای بی نمک تلویزیونو را تماشا کنند . همین ها که همش دو نفر عاشق همدیگر می شوند یا اینکه بهم می رسند یا از هم متنفر می شوند . اصلا مثل اینکه این ها توی جامعه زندگی نمی کنند یا شاید هم آنجایی که زندگی می کنند همه همینطورند. ولی به قول رضا همینش هم خوبه یه چیزی باشه که مردم را از بی کاری در بیاره حالا دوتا چیز نصف ونیمه هم یادشون داد چه بهتر.

شاید هم حق با او باشد اصلا ولش کن داشتم می گفتم بچه ها که رفتند پای تلویزیون رضا سفره راجمع کرد و داشت ظرفها را آب می کشید که علی زد بیرون از اتاق . رضا سریع ظرف ها را شست ودنبال علی رفت . رفته بود توی حیاط داشت سیگار دود می کرد. رضا که رفت اولش قائم کرد بعد گفت نمی کشی که ها ؟

-        نه اهلش نیستم وقتی نمی خوام فکر کنم باز هم نمی کشم!!

همین شروعی بود که علی کلید بندازد توی صندوقچه دلش و کم کم هر چه توی دلش دارد را بریزد بیرون . روشش همین بود . گفتم که اهل حرف زدن نبود ولی خیلی خوب گوش می کرد. اگر دو ساعت هم حرف می زدی باز گوش می کرد . می گفت باید فقط گوش کنم اگر کاری از دستم بر نمی آید نقش یک چاه را که می تونم بازی کنم . هر چه می خواهید بگید توی این چاه دفن میشه.

-        بابت آشنگولی ها معذرت می خوام . راستیتش کار دیگه ای نمی توم بکنم خودم میدونم بد ولی خلاصم میکند.آدم باید یک وقت هایی از زیر فشار همه چیزهایی که یاد آور درهاشِ بیاد بیرون. من طافت این همه درد را ندارم.

-        بابا تو که اول جوونیاتِ .دردت چیه ؟ تازه اول حال کردنتِ

علی همنجور می گفت و می گفت. از دردهاش می گفت اینکه نامزدش ولش کرد رفت. اینکه دیگه نمی تونست درسش را ادامه بدهد. اینکه به کثافت افتاده بود. می گفت دیگه امید ندارم که خودم را بتونم جم و جود کنم . بعد از رفتنش داغون داغون شدم. تو بگو آخه این همه بلا سر یک نفر باید بیاد؟ آخه مگه خدا نمی بینه. خودم می دونم نباید این حرفها رابزنم . من کتاب های دینی هم می خوندم . یه چیزهایی می دونم ولی...

رضا با اون صدای گرم و دلنوازش جاهایی که لازم بود یکی دو جمله ای می گفت و باز اجازه می داد ادامه بدهد. اینقدر ادامه بدهد که خالیِ خالی بشود.

-        خوب هر کسی برای خودش مشکلاتی دارد .درد تو هم سنگینه .حالا چرا رفت؟

-        چی بگم؟ خیلی دوستش داشتم . حاضر بودم براش بمیرم . اون خودش هم می گفت که عاشق منِ . ولی نمی دونم یکدفعه ای چی شد. از این رو به اون رو شد . کم کم ارتباطش رو فطع کرد. بعد هم که خونشون را فروختند رفتند یه جای دیگه . تا الآن هم دیگه ندیدمش. همین خیلی آزارم می ده. اینکه نمی دوم چی شده.

-        ببین علی من اهل نصیحت یا دلداری دادن نیستم ! ولی دنیا که به آخر نرسیده!

-        تمام ماجرا این نیست . بعد از رفتنش خیلی گند کاری کردم . اگر خدا نگفته بو که ناامید نشوید می گفتم که از همه چیز ناامیدم حتی از هدایت شدن هم نا امیدم. می ترسم این را بگم . می دونی چرا خدا میگه ناامید نشین؟ یه بدبختی مثل من که می دونه چی کار کرده ، از خودش خبر دارده که تا خرخره توی گند آب به چه امید داشته باشه؟ مگه اینطور نیست که هر کی هر کاری بکنه باید جواب پس بده؟ خدا که می گه نا امید نشین از رحمت، همه کارهای قبلی راهم می بخشه؟ من که می گم این ها مال موقعیِ که آدم بارش سنگین نشده وگرنه من که این همه گناه کرده ام برای چی باید خدا منو ببخشه؟ به نظرت بازی نیست؟ خدا میگه بیاید می بخشمتون. آدم میره ، هنوز نرفته دوباره شیطون را می فرسته سراغ آدم . اصلا این شیطون لعنتی را چرا ولش کرده پاچه همه را می گیره. خیال میکنی آدم دوست داره گناه بکنه . نه والا نه ! آدم فکر نمی کنه ، چون موقع فکر کردن نیست. من عصبی می شم سیگار می کشم . وقتی تموم شد می فهمم سیگار کشیده ام . موقع کشیدن فقط حالشو می برم . بقیه شون هم همینجوریه. اصلا تمام زندگیم همین جوری شده.

-        همین که می گی دوست نداری گناه کنی خوبه دیگه.

-        چه فایده داره؟! وقتی کسی نیست جلوی تورا بگیره بزنه تو گوشت ، بازم می ری سراغش. اصلا همه موقعیت ها پیش می آد که تو اونو انجام بدی. اینقدر تکرار می شه بعد هم که دیگه سیاه سیاه شدی میگن این دیگه اصلاح شدنی نیست. آدم که از همان اول اینجوری نمی شه . این یه چرخِ که آدم می افته توش. چه بخوای چه نخوای وقتی یک قدم رفتی بقیه قدم ها را هم بر می داری . وقتی بهوش میای که دیگه کار از کار گذشته.

-        آره شاید حق با تو باشدش. آدم موقعی که یه کاری میکنه اگه توبه نکند همین بلا سرش میاد . به خاطر همینه که مردم هر روز بدتر می شن.

-        توبه چیه بابا؟ توبه هم که می کنی مال یک ساعته بعدش که تموم میشه درست موقع ای که فکر می کنی پاکِ پاکی دوباره رفته ای سراغش. آدم پاک که دنبال گناه نمی رود. تازه اگر هم که بخواد کاری بکنه از کم شروع می کنه نه اینکه یکباره شتر دزد بشه! همش الکیه داداش!

-        می دونی مثل چی میمونه ؟ آم معتاد که ترک می کنه پاک میشه، راستکی پاک میشه ولی چون یکبار لذت مواد را چشیده سریع تر میره دنبالش . تازه همه ریزکاری هاش را هم می دونه. میدونه از کی بخره کجا بکشه ، چطوری دود کنه، همه این ها را می دونه . میره دنبالش چون از مواد نفرت پیدا نکرده .مواد را به خاطر مواد بودنش ترک نکرده لذتش را از توی دلش بیرون نریخته . موقعی هم که نمی کشه تو فکر این هست که وقتی می کشید حال میداد.

-        وقتی دل آدم همه اش سیاه باشه دیگه چیو بیرون بریزه . اصلا سیاه چیه؟ این ور می ره اون ور میره همه چی آماده است. اینقدر وضعت خرابه که نمی فهمی لذت چیه . فقط انجام میدی . بعضی موقع برای فرارِ بعضی موقع ها برای حال کردنِ ،بعضی موقع ها هم الکیِ فقط چون عادت کردی. زنگی اینه . نه اون که توی کتاب های اخلاق می نویسند . میگن این جور باش ، اون جوری نباش. حقیقت اینه که بیشتر آدم ها اون جوری که دلشون می خواد زندگی می کنند نه اونجوری که تو کتاب ها می نویسند. نه اینکه دلشون بخواد ،شاید هم بفهمند که زندگی بهتر چیِ ویا اینکه زندگیشون مزخرف شده ولی چاره ای ندارند چون همه قدم اول را برداشته اند. توی زندگی بازگشت معنی نداره. فقط می تونی بری . وقتی خلاف کار شدی برای همیشه خلاف کاری ....

شاید ادامه داشته باشد.