سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فانوس

صفحه خانگی پارسی یار درباره

روزهای خاموش

بازهم شب­های بی پایان در بیابان بی­انتها

این سرزمین لم یزرع، دل من است، شب­هایش طولانی است هرچند که به روز نزدیک است.

گویا خورشید در غروب به دام افتاده و برای او طلوعی نیست

در این بیابان حتی چاهی نیست که یوسفی در خود داشته باشد، کاروانی نمی­گذرد و صدایی شنیده نمی­شود،

گاهی، به خیالی، در آنی، اگر بگذرد ابری!! 

به نمی خیس کند پلک انتظار را

ولی نه، من آن نیستم که اینم، فریاد زدنم خاموشی می­خواهد، صدایم زرد است، نوایم سرد است، من از خود ندارم نوری

من بسان همه خاموشم، اما خاموشی من تاریک است

گویا خبری در راه است ...


گله

گله دارم، از خودم، از تو ، از همه:

 مردم، فریب و فتنه جهان را گرفته است

 مکر و ریا، زمین و زمان را گرفته است

ای مردم صداقت و ای مردم ریا

ای مردمان زور و زر و فقر و بوریا

دیروزتان حماسه و تکبیر و طبل و تیر

 امروزتان تجمل خاموشی و دریغ

دیروزتان گرسنگی غیرت و غرور

امروزتان حقارت ساز صور و صور

دیروزتان صلابت کوه و خروش رود

 دیروزتان فراز امروزتان فرود

آیا وصیت شهدا را شنیده اید

 آواز عاشقان خدا را شندیده­اید

گل پاره­های سوخته بر دوشتان نبود

 تنهای زخم خورده در آغوشتان نبود

حق با شماست اینکه زمین سر به سر ریاست

 حق با من است اینکه زمین خاک کربلا است

حق با شماست نام و شرف را نیافتید

 دنبال نان و ننگ به هر سو شتافتید

 حق باشماست زندگی و نان برادرند

از مستی و شراب هم آشناترند

خرماگران آفیت اهل خدا شدند

 اهل خلوص نیز مقدس نما شدند

حق با من است اینکه علی نان شب نداشت

 یک جو طلب ز مصر حجاز و حلب نداشت

حق با من است اینکه علی هم فقیر بود

 دنیا به او ز عطسه بز هم حقیر بود

حق با شماست دست گروهی فراخ شد

 هرکس رسید تشنه بازار و کار شد

حق با شماست چونکه سیاست ریا شود

 بهتر که از حریم دیانت جدا شود

حق باشماست اینکه فراموش می­شوید

 چون سنگ بی تفاوت و خاموش می­شوید

گرهم کسی به درد شما گوش می­کند

 دانم که ناشنیده فراموش می­کند

حق با شماست آری حق با من و شماست

 حق با من و تو نیست حقیقت فقط خداست

ای مردم جراحت و جنگ و جنون و درد

این دوره فتنه گر به ایمانتان چه کرد

گیرم خدا برای شما نان نمی­دهد

 آیاکسی برای خدا جان نمی­دهد

مردم سؤال می­کنم آیا خدا چه شد

 شور و نوای قدس و غم کربلا چه شد

فردایتان چه می­شود ای مردم بزرگ

 اینک شما و هی هی چوپان و دشت و گرک

مردم هنوز رایت توحید با شماست

سرداری از قبیله خورشید باشماست

وقتی که آفتاب جلودار قافله است

 دیگر چه بیم از شب فرسنگ و قافله است

این جاده باز منتظر شماست

 کوفه است کربلا؟ هله فریادتان کجاست؟

کوفه است کربلا؟ هله فردایتان کجاست؟

  • نمی دونم شعر از کیه ولی معنای بسیار در خود دارد. با اجازه شاعر 

صدا

زندگی سخت نیست! نمی دونم شایدهم سخته! قبلا هم گفته ام خیلی زیاد به خودمان بستگی داره. مخصوصا زمانی که تو حیرانی و سرگردانی باشیم وقتی که ندونیم چیکار میخایم بکنیم.

اینا را ولش کن. هر قت خواسته ام از ناامیدی بنویسم اینکه خیلی خسته ام... خیلی دلگیرم... و... نتونسته ام چون همیشه ته قلبم صدایی شنیده ام که مرا صدا می زند. اگه نفهمم که صدا جی میگه ولی میفهمم که تنها نیستم. تنها نبودن خودش بخشی از امیدواریه. ترسی ندارم که کسی بر من خورده بگیره که خیالاتی شده ام چون چیزی که من درک میکنم فراتر از یک احساس ساده است و شاید خیلیها هنوز نتوسته اند اون را بفهمند. یا اینکه توجهی بهش نمی کنن. ولی دعا می کنم که همه درکش کنند.   

 


پرواز

پرواز , نفس ,     نظر

به ما یاد داده­اند پرواز کنیم ! بال­ها را باز کن!! کمی راه برو، تمرکز کن حالا ! بپر ... بپر...

نه!  من هیچ وقت پرواز نکرده­ام . من بال دارم پر دارم پرواز را هم یاد داده­اند!!  اما هیچگاه پرواز نکرده­ام.

شاید به پرواز عقیده ندارم یا شاید در هراس و وحشت از دست دادن زمین باشم . گفته اند که آسمان عرصه پرواز توست ، آنگاه که به آسمان چرخ می­زنی زمین در اختیار توست ، آری گفته­اند، افسوس که هیچگاه پرواز نکرده­ام. بال می­زنم پر باز می­کنم ولی پاهایم سنگینی سنگی را احساس می­کنه که قدرت را از بال و پرم می­گیرد.

یکی از درس­های اولیه پرواز باز کردن همین سنگ بود . من هیچگاه سنگ را باز نکردم . من و بیشتر افرادی که مثل من هستند این سنگ را نشانه افتخار می­دانیم هر کسی سنگش بزرگتر شأنش بیشتر، افتخارش بیشتر ، احترامش بیشتر و ...

آری ما گرفتار سنگ ها شدیم و پرواز را از یاد بردیم. اگر نبود اندک کسانی که هنوز می­توانند پرواز کنند و پرواز را به ما یاد آوری کنند حتی همین نوشته­ی پرواز را هم از یاد برده بودم.


خدا

سلام بر مهمانان ماه خدا

در این ایام عزیز بی مناسبت ندیدم که کمی معرفت خودمان را نسبت به حضرت حق بالا ببریم . در این زمینه مساعد دیدم که خطبه حضرت امام رضا روحی فداه  را در باب توحید از کتاب عیون اخبار الرضا نقل کنم . ان شاءالله باشد که از توهمات و خیالات بشری دور باشیم و هر چه بیشتر در کسب معارف حقه تلاش کنیم.

حضرت بالاى منبر رفت و زمانى طولانى نشست که سر خود را بزیر انداخته تکلم نمیفرمود و پس از آن خم شد و راست نشست و حمد و ثناى حقتعالى را بجا آورده و درود بر پیغمبر و آل او فرستاده و فرمود اول بندگى و عبادت خداوند معرفت او است و اصل معرفت خداوند توحید اوست و نظام رشته‏هاى توحید خدا نفى صفات است از او بجهت شهادت عقول که هر صفت و موصوفى مخلوقست و شهادت هر موصوفى که او را خالقى است که نه صفت است و نه موصوف و شهادت هر صفت و موصوفى باقتران این صفت بموصوف و شهادت اقتران بحدث و قدیم نبودن و شهادت حدث بممتنع بودن ازلى ممتنع از حدث یعنى بعد از ثبوت حدیث نفى مى‏شود از اینکه آن ممتنع است از حدث زیرا که ازلى با قدیم مقارن است پس با حدث منافات دارد پس خدا نیست کسى که به تشبیه ذات او شناخته شده و یگانه ندانسته او را کسى که کنه از براى او قرار داده و بحقیقت او نرسیده کسى که مانند براى او قرار داده و باو تصدیق نکرده کسى که نهایت از براى او قرار داده و تفوق و بلندى مرتبه از براى او قرار نداده کسى که از براى او مکان معینى قرار داده و باو اشاره نموده و او را قصد نکرده کسى که تشبیه کرده او را، و از براى او تذلل و خضوع ننموده کسى که از براى او اجزا قرار داده و او را اراده نکرده کسى که بوهم او را درک کرده.

ادامه مطلب...

اتفاق زندگی

اتفاق چیست؟ شاید آدم ها تنها اتفاقات زندگی را فراموش نمی کنند و عده ای تنها به دنبال اتفاق هستند. آیا همه یک تعریف از اتفاق دارند؟

ما زندگی می کنیم! نه ما در حال زندگی کردن هستیم،‏یعنی ما درون زندگی هستیم، نسبت به اصل زندگی اراده ای نداریم و فقط نحوه زندگی را تعیین می کنیم . پس ما همیشه چه دلخواه و چه به اجبار زندگی می کنیم. درون زندگی اتفاقات، مهم تر هستند. و اتفاق چیست؟

ما خوشی ها را اتفاق می نامیم ، ناراحتی ها را اتفاق می دانیم و بعضی اوقات عادی را اتفاق میدانیم. اینجا اتفاق نیست که اتفاق است ،‏اینجا احساس ماست که اتفاق را اتفاق می نامد و به یاد می سپارد. این بار نمی گویم اتفاق چیست؟ بلکه باید گفت اتفاق چه نیست؟ زندگی اتفاق نیست؟


باز هم هیچ

    نظر

سلام

قبلا مطلبی نوشته بودم با این موضوع که نوشتن یک نوع خلق کردن است.

یکی از علتهایی که شاید مانع می شود من همیشه به روز مطلب بذارم همین است. هنگامی که تو وجودی نداشته باشی که بتوانی از یک حقیقت حکایت کنی دیگر دلیلی نمی ماند که از عدم حرفی بزنی . وقتی می نویسی در واقع یک اثر از وجود خودت را به شکل نوشته خارجیت میبخشی و تو خالقیت را تجربه می کنی . اگر این اثر تو  با تو سنخیتی نداشته باشد تو را رنج خواهد داد .

 


سوال

یا حق

سلام ، بعد از مدتی قصد دارم دوباره بنویسم . از تعطیل کردن وبلاگ منصرف شدم ولی اینبار به جای حرف های قبلی میخواهم با رویکردی جدید دوباره شروع کنم به نوشتن . اینبار از خودم نمیگم . دوست دارم اگه بتونم و توفیقی حاصل بشه در حد توانم به سوال ها پاسخ بدهم. سوالهایی که ممکن توی جامعه باشه. سوالهایی که ممکن یک جوان داشته باشه و ذهنش بوسیله آن مشغول شده باشه. سوالی که جواب دادن به آن بتواند حل مشکلی بکند.

خلاصه میخواهم حرفام که البته بیشترش حرفهای من نخواهد بود جواب هایی باشه برای سوالهای من و شما .

من سوالهای خودم را شاید بدونم ولی از شما هم می خواهم که اگه سوالی دارید که فکر میکنید مفید باشه برای دیگران به من ارسال کنید یا توی نظراتتون بنویسید.

به امید اینکه سوالهای ما هر روز بیشتر و بیشتر بشه ، آخه میگن علم هر کس به سوالهاییه که در آن زمینه داره.

برای امروز این سوال مطرح میشه که اگه میگن انسان فطرت دارد و فطرت هم گرایش به خوبیه پس این همه بدی که توی دنیا هست و اینکه انسان در ابتدا میل به گناه دارد مال چیه؟

همه جواب را توی این پست نمیدم . میخواهم که شما هم تعامل داشته باشید.

 بشر از گل گندیده خلق شده است به عبارتی از یک چیز پست و بی ارزش. سختی کار هم همینجاست چون که ما میل و گرایش طبیعیمان به زمین و زرق و برقهای توی زمینه. تمام سختی کار به اینه که بشر تبدیل بشود به انسان. زمانی به انسانیت می رسد که توجه کند به اینکه خداوند از روح خودش به او دمیده است و الا انسان نخواهد بود بلکه همان گل گندیده بد بو و بی ارزش خواهد ماند.

علاوه بر این باید توجه داشته باشیم که فطرت را با طبیعت اشتباه نگیریم و این دو را باهم خلط نکنیم. خلقت ما از یک چیز پست بوده و الفت ما در زمین نیز بیشتر با مادیات است و این طبیعی است که به همین مادیات تمایل بیشتری داشته باشیم ولی به هنگام درک اینکه اینجا سرای باقی و ماندگار ما نیست چسبیدن به آن امری عاقلانه به نظر نمیرسد. و اینجاست که فطرت انسان کم کم دست به کار میشود و یکی از این تمایلات ما کمال خواهی است ، پس با درک اینکه این سرا ظرفیت ابدی شدن را ندارد به دنبال سرای دیگری می گردد و در این مرحله دین وارد میشود و به معرفی تمامی کمال هایی میپردازد که انسان در جست و جوی آن خواهد بود.

ما در اینجا با سه مفهوم فطرت، عقل و دین سر و کار خواهیم داشت که انشاءالله در پست بعدی به شرط بقای عمر به این مهم خواهیم پرداخت.

ما را از نظرات خودتان محروم نکنید. یا علی التماس دعا


پست آخر

شاید آخرین پستی باشد که میذارم...

ما چطور می توانیم مانع شویم از هجوم افکار و اندیشه ها. حتی شاید نتوانیم تعداد دقیق آنها را بفهمیم. به نظر نمی رسد که این کار اختیاری باشد. آیا ما راهی نداریم که بر فکر و انیشه خود کنترل داشته باشیم ؟ ما محکوم به این هستیم که آنچه اندیشیده می شود را بیندیشیم وآنچه در خیال آمده را خیال کنیم و در توهم خودموهومات را بپرورانیم.

اگر نتوانیم فکر کنیم چه می شود؟ یعنی فکر می کنیم ولی راهی نیست از معلوم به مجهول ، گویا که به انتها رسیده باشیم. هر چه فکر می کنیم همان معلومات قبلی است که پرده از چهره مجهول ناشناخته بر نمی کشد. ما در زندانی از همان مفاهیم گذشته اسیر آمده ایم . چگونه باید فرار کرد. کسی نیست که الهام کند آنچه را که به اندیشه نمی آید؟ ما در همه حال مواجه هستیم با آنچه که موجود است یا به نحو خارجی و یا ذهنی و یا لفظی. مواجه شدن ما یعنی ارتباط . ولی آیا ما می شناسیم آن را . این درست که ما در ارتباط قادر به شناخت هستیم ولی محظ ارتباط مارا قادر به شناخت می کند؟آن چیست که مرا خبر می دهد از آنچه که نمی دانم ؟ من بایدنداسته ها را از درون خودم بیرون بکشم. ویثیروا دفائن العقول به چه معنا است. آنچه در پس ذهن ما جا گرفته و گویاقصد بیرون آمدن ندارد کی و چگونه بیرون کشیده می شود؟

چقدراین بحث ها خشک و بی روح هستند. چه تأثیری در زندگی انسان دارند؟ آیا اینکه بداند چطور می شناسدو یا شناخته می شوددر شناختن یاشناخته شدنش تأثیر دارد؟ آیا ما با فکر نکردن و نپرداختن به این موضوعات مؤاخذه می شویم ؟ جواب این ها را چه کسی خواهد داد؟ چرا ما در هست ها تکلیف نداریم؟ این که باید ها از هست ها سرچشمه می گیرند درست ولی چرا نمودآن و درک آن اینقدر سخت می نماید و گزاره شفاف و قابل عملی را از خود ساطح نمی کند؟

ما راحت طلب هستیم خیلی ها به دنبال حرف آخر هستند که آیا بکنند یا نکنند. آیا ما قدر خواهیم بود که چنین جواب هایی داشته باشیم برای چنین سؤالهایی ؟ ما احساس می کنیم . در ک می کنیم. می فهمیم. رفتار می کنیم. همه این کارهارا ما می کنیم و در انجام دادن یا ندادن اراده ای نیست فقط می توانی آنچه را انجام می دهی یا از او سر باز می زنی انتخاب کنی. فکر بکنی یا نکنی! ادامه بدهی یا نه! آیا ما آمده ایم زندگی کنیم؟ بگویم نه بهتر جواب داده شده است چون هرچه می بینی در طول بودن ، نبودن است در حالی که بودن تو اجباری است و اگر باشی یا نباشی می گذرد و گفته می شود که تو چنین عمری سپری کردی. در حالی ک تو اصلا نبوده ای و کاری نکردی. چه سود که وقت نیست و تو در حال زندگی کردن هستی پس تو زندگی را انتخاب نخواهی کرد بلکه باید به دنبال آنی بو که در اختیار توست و ظاهر این است که به لذت نخواهی رسید. به مانند دود شکل دار در هوا متلاشی شونده ای ک آنی از عمرش باقی نیست سرگردان و حیران به نیستی می رویم، اگر بودن رادر آنچه که باید برای او بود درک نکینم و چه افسوس است که همیشه فاصله است بین آنچه فکر می کنیم و آنچه که هستیم . یعنی آنی که انجام می دهیم باید ها نیست، گذر در زنگی اجباری ای است که می گذرانیم تااضافه شود و جز نیستی ، نیستیم . در این حالت فقط کم شده ایم که بودن را درنبودن گذراندیم. عذاب می کشم. از نوشته های خود بیزارم . از اندیشه پوچ و بی معنای وحشت زده خیالی فرو رفته در عدم خود بسی آزار می بینم. من اندیشه نمی کنم. من درک نمی کنم . گویاکه فعلی انجام نمیدهم. ناراحت هستم از این اوضاع خارجی که هیچکس بایدها رابه بودن خودو جامعه تبدیل نمی کند. کسی پیدا نمی شودآرمان را به واقعیت نزدیک کند. و ظاهرا همیشه باید آرمان باقی بمان. ولی ما آرمان داریم که زندگی کنیم وبرسیم به آنچه می اندیشیم. کسی نیست که هدفش رسیدن به آرمان، به انجام دادن باشد.

هوز یکسالی از فاجعه غزه نمی گذرد که رئیس مجلس جمهوری اسلامی با حسنی نامبارک دیدار می کند و دم از توسعه روابط دو جانبه در زمینه های مختلف می زند. من نمی فهمم چه چیز عوض شده است. من ناراحت هستم که هنوز نشده ایم و با بودن فاصله داریم، دنبال او می گردیم و لی نمی رسیم . آیا او به ما امید دارد؟

نمی خواهم بگویم اینها همه هیچ است چرا که بودن برای آن در است ثابت می شودولی گفتن اینکه من هیچم مشکل نیست چون است را به اجبار و هیچ را به اختیار متعلق می کنیم. و از هیچ اثری نخواهد ماند.


بیچارگی

خود بودن ,     نظر

یا حق

اتفاقی که نمی توانیم بر آن اراده داشته باشیم خودبودن است. چرا که به محض اراده به اینکه خودباشیم فعلی را که اراده می کنیم خود نیستم . آنچه را که باید انجام بدهیم تا خودباشیم را نمی دانیم . ما خودمان را بر اساس دیگران خود می پنداریم . وقتی کاری انجام می دهیم این دیگرانند که می گویند خودت باش، یا اینکه تا حلا اینجور نبوده ای . شاید که این خود واقعی باشد. به هر حال یا ما آنچه را فکر می کنیم انجام می دهیم یا اینکه آنچه در نظ دیگران بهتر است ، انجام می دهیم. اگر خوب بودن در نظر دیگران را انتخاب کنیم دیگر خود بودن معنی ندارد و اگر آنچه که باید انجام بدهیم و فی حد ذاته خوب است پس ما آنچه نداریم و نیستیم را انجام می دهیم یعنی تلاش می کنیم که به آنچه که نیستیم برسیم پس باز خود نیستیم.