او - من -...
رفت. رفت که دیگر برنگردد. گفت که ماندن سخت شده است.باید رفت و رفت. دیگر بر نخواهد گشت. چقدر آسوده رفت.
سالهاست که میخواهم بروم اما هیچوقت آسوده نبودهام و آرامش رفتن را نداشتهام . او که میرفت آرام بود. هرچه داشت با خود برد. میگفت آنقدر چیز داشته باش که بتوانی ببری. وقتی که رفت چیزی نداشت، اما هرچه داشت با خود برد.
او قبل از رفتنش رفته بود، گویا که اصلا اینجا نبود. میگفت همه میروند، یعنی باید بروند. عدهای خود میروند و عدهای را به زور میبرند.
روزها و شبها میروند. روزها و شبها میآیند!! چرا "من" هیچوقت حرکت نمیکنم . آنها یا میآیند یا میروند، پس چرا من حرکت نمیکنم؟ من همیشه منتظرم که بیایند و بروند. و آنها میآیند و میروند!!
شب باید خوابید! روز باید بیدار بود! شب را نخوابید! روز باید بیدار بود!
نه شب میخوابم! نه روز را بیدارم! ولی همیشه شب خوابم! همه چیز حرف میزند! میخواهند که حرف بزنند. من را صدا میزنند ، داد میکشند ، فریاد میکشند، اما جیغهایشان گوشم را آزار نمیدهند. من آنها را احساس نمیکنم. آنها میآیند و خیلی زود میروند. او به صداها گوش میکرد ، آنها را میبویید. آنها را جمع میکرد، کیسهای در دست داشت. حتی یکی از آنها را جا نمیگذاشت. همه را جمع کرد. با آنها حرف میزد! آنها نمیآمدند و نمیرفتند ، او میرفت و آنها را در خود نگه میداشت. آنقدر جمع کرده بود که در همه آنهایی که میآمدند و میرفتند حضور داشت. او با من حرف میزند!!! میگوید اهل اینجا نیستم!
او رفته بود. کسی نفهمید کی آمد ، کی رفت. چون او همیشه بود وقتی رفت هم مانده بود!
کارهایی که او انجام میداد را هیچوقت یاد نگرفتم. من همیشه یکجا ایستاده بودم و آنها میآمدند و میرفتند. چقدر سخت است احساس، داشتن و نداشتن! احساس میکنم که همه چیز احساس دارند، اما من احساس ندارم!
میخوابم ، بیدار میشوم! در خواب بیدار میشوم! خواب میبینم که بیدار میشوم. من از ابتدا خواب بودهام! و هیچوقت بیدار نشدهام. روزهایم شروع میشود. آنها میآیند! روزهای من از صبح شروع نمیشوند. روزهای من صبح خواب هستند. شبها بیدارند و همیشه میخوابند. روزهای من شروع میشوند. همه روزهای من با هم شروع نمیشوند!!!
روزهای من در شب شروع میشوند.در شبهای من نور هست ولی همه تاریک است. من نور را احساس میکنم ولی احساسم میگوید که تو نور را نمیبینی!
باید روزم را شروع کنم! نه! من روزهایم را شروع نمیکنم! من اصلا روزی ندارم که شروع کنم. من روزهایم را شروع نمیکنم. آنها میآیند و میروند.
او همیشه در روز حرکت میکرد. شبها نمیخوابید و بیدار میماند، چون شبهایش از روزش، روزتر بودند. او همیشه در روز بود. او آنها را جمع میکرد و با آنها یکی میشد. او نمیخوابید تا مبادا آنها بیایند و بروند! او با آنها رفت!!! ...