روزهای خاموش
بازهم شبهای بی پایان در بیابان بیانتها
این سرزمین لم یزرع، دل من است، شبهایش طولانی است هرچند که به روز نزدیک است.
گویا خورشید در غروب به دام افتاده و برای او طلوعی نیست
در این بیابان حتی چاهی نیست که یوسفی در خود داشته باشد، کاروانی نمیگذرد و صدایی شنیده نمیشود،
گاهی، به خیالی، در آنی، اگر بگذرد ابری!!
به نمی خیس کند پلک انتظار را
ولی نه، من آن نیستم که اینم، فریاد زدنم خاموشی میخواهد، صدایم زرد است، نوایم سرد است، من از خود ندارم نوری
من بسان همه خاموشم، اما خاموشی من تاریک است…
گویا خبری در راه است ...