سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فانوس

صفحه خانگی پارسی یار درباره

او - من -...

 

رفت. رفت که دیگر برنگردد. گفت که ماندن سخت شده است.باید رفت و رفت. دیگر بر نخواهد گشت. چقدر آسوده رفت.

سالهاست که می­خواهم بروم اما هیچوقت آسوده نبوده­ام و آرامش رفتن را نداشته­ام . او که می­رفت آرام بود. هرچه داشت با خود برد. می­گفت آنقدر چیز داشته باش که بتوانی ببری. وقتی که رفت چیزی نداشت، اما هرچه داشت با خود برد.

او قبل از رفتنش رفته بود، گویا که اصلا اینجا نبود. می­گفت همه می­روند، یعنی باید بروند. عده­ای خود می­روند و عده­ای را به زور می­برند.

روزها و شب­ها می­روند. روزها و شب­ها می­آیند!! چرا "من" هیچوقت حرکت نمی­کنم . آن­ها یا می­آیند یا می­روند، پس چرا من حرکت نمی­کنم؟ من همیشه منتظرم که بیایند و بروند. و آن­ها می­آیند و می­روند!!

شب باید خوابید! روز باید بیدار بود! شب را نخوابید! روز باید بیدار بود!

نه شب می­خوابم! نه روز را بیدارم! ولی همیشه شب خوابم! همه چیز حرف می­زند! می­خواهند که حرف بزنند. من را صدا می­زنند ، داد می­کشند ، فریاد می­کشند، اما جیغ­هایشان گوشم را آزار نمی­دهند. من­ آن­ها را احساس نمی­کنم. آن­ها می­آیند و خیلی زود می­روند. او به صداها گوش می­کرد ، آنها را می­بویید. آن­ها را جمع می­کرد، کیسه­ای در دست داشت. حتی یکی از آن­ها را جا نمی­گذاشت. همه را جمع کرد. با آن­ها حرف می­زد! آن­ها نمی­آمدند و نمی­رفتند ، او می­رفت و آن­ها را در خود نگه می­داشت. آنقدر جمع کرده بود که در همه آن­هایی که می­آمدند و می­رفتند حضور داشت. او با من حرف می­زند!!! می­گوید اهل اینجا نیستم!

او رفته بود. کسی نفهمید کی آمد ، کی رفت. چون او همیشه بود وقتی رفت هم مانده بود!

کارهایی که او انجام می­داد را هیچوقت یاد نگرفتم. من همیشه یکجا ایستاده بودم و آن­ها می­آمدند و می­رفتند. چقدر سخت است احساس، داشتن و نداشتن! احساس می­کنم که همه چیز احساس دارند، اما من احساس ندارم!

می­خوابم ، بیدار می­شوم! در خواب بیدار می­شوم! خواب می­بینم که بیدار می­شوم. من از ابتدا خواب بوده­ام! و هیچوقت بیدار نشده­ام. روزهایم شروع می­شود. آن­ها می­آیند! روزهای من از صبح شروع نمی­شوند. روزهای من صبح خواب هستند. شبها بیدارند و همیشه می­خوابند. روزهای من شروع می­شوند. همه روزهای من با هم شروع نمی­شوند!!!

روزهای من در شب شروع می­شوند.در شبهای من نور هست ولی همه تاریک است. من نور را احساس می­کنم ولی احساسم می­گوید که تو نور را نمی­بینی!

باید روزم را شروع کنم! نه! من روزهایم را شروع نمی­کنم! من اصلا روزی ندارم که شروع کنم. من روزهایم را شروع نمی­کنم. آن­ها می­آیند و می­روند.

او همیشه در روز حرکت می­کرد. شب­ها نمی­خوابید و بیدار می­ماند، چون شبهایش از روزش، روزتر بودند. او همیشه در روز بود. او آن­ها را جمع می­کرد و با آن­ها یکی می­شد. او نمی­خوابید تا مبادا آن­ها بیایند و بروند! او با آن­ها رفت!!! ...