سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فانوس

صفحه خانگی پارسی یار درباره

ندای درون

می خواست حرفی بزند، نفس عمیقی کشید، در سینه حبسش کرد و اندکی تامل!!!

صحنه­ها از جلوی چشمش می­گذشت: اینکه دیگران هجوم می­آورند و با نگاهایشان او را می­خورند و تف می­کنند چرا که گوشتش تلخ است و حرام!! انگار که کفر گفته باشد. با خود فکر می­کند بگوید یا نه: چقدر واضح است چرا دیگران نمی­بینند آنچه من می­بینم؟ اگر نمی­بینند پس چه می­بینند؟ آ یا کور و کرند؟ مجنون و یا دیوانه­اند؟

دیگر نفسی برای او نمانده است و قلبش اکسیژن تازه می­خواهد. می­داند که اگر بگوید دم دیگری برای رساندن اکسیژن به قلب وجود نخواهد داشت . اما او نتوانست که نگوید، هر آنچه در سینه حبس کرده بود با تمام توان بیرون ریخت و داد کشید:

که یکی هست و هیچ نیست جز او                        وحده لا اله الا هو